ارسال
شده توسط فرزاد 1 در 87/8/9 9:39 صبح
دوست دارم ورای این تنهایی را کشف کنم به دیوار های این دخمه که در آن اسیر ام دست می کشم زبر است . برگی در دست دارم .برکی است سبز چه لطیف است با خود زندگی را بِادم می آورد . باز هم در سیاهی فرو می روم در دخمه ام نشسته ام و برگی زرد و خشک شده در دستانم است. باز هم رویا ای مرا ربوده بود .